سلام وصلوات مي فرستيم به تمامي اونهاي كه براي اعتلاي اسلام وپيروزي
انقلاب جانشونو رو فدا كردند در حالي كه در استانه
سالگرد پيروزي انقلاب هستيم اميدواريم
تونسته باشيم راه جاويدان امام خميني ادامه بديم انشالله در اين
دهه ميهمان شهداي انقلاب خواهيم بود پس منتظر باشيد.اين هفته
تقديم مي كنيم به يكي از فرزندان امام خميني اناني كه واقعا در
سال 42در گهورها بودند.اين هفته متعلق به مردمان
چون ستبر كوهاي ايستاده الموت قزوين
.اين هفته متعلق به شهيد :
بسمتعالي
سلام بر مهدي (عج)
سلام بر نايبش امام خميني ،سلام بر شهيدان و درود بر تمام
مسلمين جهان، مادر وپدر عزيزم اگر شهيد شدم برايم گريه
نکنيد چون من خود ميخواستم و وظيفهام بود. خدا من را به
شما داد وظيفه شما بود که مرا تربيت کنيد و کرديد ،پس
ناراحت نباشيد .پيام من به ملت ايران اين است که با گروهکهاي
منافق بجنگيد و نابودشان کنند و راه شهيدان را ادامه دهند.
پيام من به دولت اين است که امام و شخصيتهاي مملکتي را از
هر نقطه حفظ کنند تا ريشه آمريکا کنده شود . تمام ملت بايد
گوش به فرمان امام باشد زيرا که نائب امام زمان است .اميدوارم
که تا به حال گناهي کردهام خدا مرا ببخشد و مرا جزء ياران
امام زمان گرداند....
عاشقم عاشق روي مهدي
شيفتهام شيفته روي مهدي
اي صبا از سر کوي مهدي
برمشامم برسان بوي مهدي
سرباز کوچک
يک روز زيباي تابستان بود. سربازان کوچک روحالله پا در راهي بزرگ
نهادند.نوجواناني به ظاهر کم سن و سال ولي مرداني غيور و با شهامت که
جرأت فروپاشيدن کاخ ظلم را از مقتدايشان فرا گرفته بودند.
حسين و خسرو براي آوردن اعلاميه راهي شهر شدند ،يکي از هم ولايتيها که
به دنبال گمشدهاش آمده بود در بين راه همسفر آنان شد. آقاي تقوي از
پسر پيرمرد خبر داشت اما به او گفت که فعلاً نميتواني پسرت را ببيني
بهتر است با بچهها برگردي. بچهها اعلاميه را در يک کيف مدرسه جاسازي
کردند، در راه برگشت وقتي به ايست بازرسي رسيدند ناگهان پيرمرد ناله
بلندي زد و به کف اتوبوس افتاد. سربازان با ديدن اين صفحه نگران شدند و
پيرمرد را به همراه بچهها براي استراحت و خوردن ..... به پاسگاه
فرستادند.در واقع پيرمرد براي نجات بچهها از چنگ دژخيمان رژيم در
رساندن اعلاميهها، خودش را به بيماري زده بود.(او هم مانند پسرش يک
مبارز بود)
--------------------------------------
عطر بهشتي
آن روزها، بدجوري دلش هواي حسين را کرده بود .گوئي هر لحظه صداي حسين
را ميشنيد. صداي اذان از منارههاي مسجد بلند شدق، انگار آسمان پر از
ملائکه شده بود. مش رضا آرام به سمت مسجد قدم برميداشت ،وارد صحن مسجد
شد عطر جانفزايي صحن مسجد را فرا گرفت. سيد نقي را ديد که روبروي محراب
نشسته و ذکر ميگويد به طرفش رفت.سيد بلند شد و دستش را جلو آورد و
دستان مش رضا را در دست گرفت و پرسيد:«چه عطر خوش بويي! عطر زدي؟
ناگهان دلش لرزيد، حسين! پيرمرد دستهايش را بالا آورد و بوئيد، بوي
خوشي ميدادند .کجا اين عطر را استشمام کرده بود؟ يادش آمد اين عطر،
عطر حسين بود. وقتي به خانه ميآمد تمام فضاي خانه را پر از عطر او
ميشد با سرعت از مسجد خارج شد، در بين راه چند بار نزديک بود زمين
بخورد. جلوي در قرارگاه رسيد .پسرش ،فرج هم از آنجا خارج شد، پيرمرد با
نااميدي پرسيد از حسين چه خبر؟ فرج پاسخ داد:«آقا جان نگران نباشيد در
نامهاش نوشته بود که حالش خوب است....هرچند دلش گواهي ميداد که حسين
را ديگر نمي بيند ،اما پدر را راضي کرد و به خانه بازگرداند
-------------------------------------
سکوت فرمانده
تاريکي شب همه جا را پوشانده بود، بچههاي تازه وارد بعد از طي کردن يک
راه طولاني از شيراز تا مهاباد خسته بودند و ميخواستند راحت تا صبح
بخوابند.همهچيز در تاريکي و سکوت فرو رفته بود ناگهاي صداي رگبار
گلوله سکوت قرارگاه را شکست و جرقههاي آتش بر سر قرارگاه ريخت. بچهها
سراسيمه از خواب پريدند و بيرون آمدند، باورشان نميشد که همان شب اول
ورود به مهاباد کوملهها حمله کنند. هرکس آشفته و نگران به سويي ميدويد
حتي نميدانستند گلولهها از کجا بر سرشان مي بارد. ناگهان تمام صداها
قطع شد، همه با تعجب به هم نگاه ميکردند جريان آن حمله ناگهاني و اين
سکوت طولاني چيست؟برادر حدادي آرام و بيخيال وسط قرارگاه ايستاده بود
.کمکم بچهها فهميدند که اين حرکت همان حرکت به اصطلاح آزمايشي حدادي
است تا روحيه و وضعيت آمادگي نيروهاي جديد را برآورده کند.
عمليات بيتالمقدس بود. منورهاي خوشهاي دشمن، شب تار بيابان را نوراني
ميکردند و نيروهاي حق با نواي «ياعلي» و توکل بر خدا به سوي مواضع
دشمن ميشتافتند. حسين جلوتر از بقيه نيروها حرکت ميکرد از گروهان
برادر حسيني به من بيسيم زدند که در محاصره افتاده و از هر طرف گرفتار
شدهاند. پيام را به حسين دادم حسين گوشي را گرفت و به حسيني گفت:«به
بچهها بگو مقاومت کنند ما همين الان خود را ميرسانيم» سپس براي
جمعآوري و ساماندهي نيروها به سمت خاکريز رفت و گفت:«ببينيد برادرها!
هدف رسيدن به جلوي گمرک خرمشهر است ،آنجا يکسري از بچهها گير
افتادهاند.ما بايد يک آرايش هفت ،به نيروها بدهيم و از 2 طرف هواي
معبر را داشته باشيم تا بچه ها را از محاصره نجات دهيم.حسين نيروها را
به جلوي جاده رساند با رسيدن نيرو و مهمات، گروهان حسيني هم جان
تازهاي گرفت و همه نيروها به دستور حسين آرايش هفت گرفتند.
رزمندگان شجاع اسلام، نيروهاي بعثي را در هم کوبيده و پس از نبردي
سنگين به مرز رسيدند. اما ناگهان دشمن با پاتکي سنگين رخنه اي در خط
دفاعي ايران ايجاد کرد.حسين که وسط نيروها قرار داشت از محمد عليان
خواست که با چند نفر آنجا را پوشش دهند ،ناگهان صداي انفجار خمپاره 80
در نزديکي بچهها شنيده شد و در يک لحظه دود، خاک و آتش همه جا را فرا
گرفت. محمد عليان که فکر ميکرد زخمي شده حسين را صدا زد و گفت:«دستم
زخمي شده» حسين گفت:«چيزي نيست، دراز بکش و صلوات بفرست» محمدعليان
تکاني خورد و متوجه شد که زخمي در کار نيست حسين را صدا زد اما ديگر
جوابي نشنيد، با روشن شدن منوري در آسمان پيکر غرق در خون حسين قاب
چشمانش را پر کرد . فرمانده دلير با آخرين رمقش دستش را به نشانه حمله
بالا برد و براي هميشه آرام گرفت
با قرار دادن
اين كد در قالبتون
فقط موقعي كه وارد پايگاهتون ميشيد
سايت ما باز ميشه
وبه ما مي پيونديد,
اگر كد رو در قالبتون گزاشتي
لينكتو برامون ارسال كن
تا ماهم ضمن اينكه ادرستو در پايگاهمون قرار مي ديم يك
دومين مجانيir(ويا هر دومين در خواستي
شما ثبت )برات
ارسال
مي كنيم