عشق وعلاقه
دويار با عث شد كه در اين طرحم تنهاشون نزاريم چونكه اين دوتا هميشه با
هم بودن
وهيچ وقت از هم جدا نشدن اينجام جدا نميشن مفتخريم كه باز هم
ميزبان يكي از عزيز ترين عزيزان
شهداباشيم
اونهاي كه دستاشون
بوي نور مي ده بوي دلدادگي
پيكرهاي تمام نور شهدا مي ده,اميدواريم
تقديم اين هفته در استانه ورودمون به
ماه مبارك رمضان به اقا
امام زمان با عث خوشنودي ايشان وشهدا
از همون بشه اين هفته تقديم مي كنيم به فرزندان وهمسر
شهيد
:
علي محمودوند
علي (امير)
در سال
1343
در روز هفدهم صفر ماه قمري در
تهران
پا برخاک نهاد، تحصيلاتش را تا پايان دوره
راهنمايي ادامه داد، با آغاز جنگ تحميلي بهعضويت بسيج مسجد درآمد و با شوري
وصفناشدني به فعاليت مذهبي پرداخت، تابستان سال
1361 همزمان با شروع عمليات رمضان در
هفده سالگي
به جبهه رفت و کارش را در گردانتخريب لشگر 27 محمدرسولالله (ص)
آغاز نمود، در عمليات
والفجر
مقدماتي همراه گردانحنظله به منطقه
فکه
رفت و از ناحيه دست مجروح شد. در عمليات
والفجر 8
براي هميشهپايش را از دست داد و با وجود 70 درصد
جانبازي (شيميايي، موجي، قطع پا و 25 ساچمه
در دست)
باز هم از ميهن اسلامي دفاع نمود، او در سال
1367
با دوشيزهاي پارساازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، علي به
علت علاقه به نظام مقدس جمهوري اسلامي بهعضويت نهاد مقدس
سپاه
درآمد و توانست با تلاش بسيار مدرک
ديپلم
خود را دريافتنمايد. محمودوند در سال
1371
بعد از شهادت سيدعلي موسوي به ياري برادران گروه
تفحصشتافت و 8 سال در ميان خاکهاي تفتيده
جنوب براي يافتن پيکر شهداء تلاش نمود، بهطوريکه
دو مرتبه پاي مصنوعي خود را بر
اثر کار زياد از دست داد، فرمانده دلير گروهتفحص لشگر27 محمدرسولالله (ص) سرانجام
در تاريخ
22/11/1379
در منطقه فکه بر اثرانفجار مين در جرگه شاهدان قرار گرفت،
علي در سن
36
سالگي تنها پسرش عباس را که
نابينا و فلج
بود، به همراه دخترش در نزد ما به يادگار گذاشت، پيکر پاکش را در
قطعه
27
بهشتزهرا
طبق وصيت او به خاک سپردند.
مجيد پازوكي شهيد هفته قبل از يارش مي گويد:
"علي محمودوند، يه علي محمودوند"
من ميگم يه علي محمودوند ميشنوي.
بعضيها رو نميشه همين جوري با
حرف نشون داد،
مثلاً بگي اين بود علي محمودوند.
اون ور
بيشتر ميشناسنش. اصلاً بهتر ميدونن چي كار كرد. خدا بيشتر
ميدونه چيكار كرد،
كسي نميشناختش.
شخصيتش
عجيب
و
غرببي
بود. پانزده سال با هم رفيق بوديم. شخصيتش رو خيلي سخت ميشد
آدم بشناسش.
اصلاً بعضي موقعها يه چيزهايي ميگفت من الان هم تو فكرم كه اين
يعني چي؟ من يكبار يادمه برگشت گفت:
من به والله تا حالا از هيچي نترسيدم!
من اين جمله رو فقط از
امام
شنيده بودم. بعد ما ميخنديديم،
ميگفتيم چي ميگه؟
ولي عملاً تو خيبر و عملياتهاي ديگه، توي ميادين مين، ثابت شده
بود
از هيچي نميترسيد.
خوب؛ حالا اين چه پشتوانهاي داشت كه اين حرف رو ميزد يا اون
خستگيناپذيريش يا اون تحمل دردش و اون مسائلش و مشكلاتش.
با روحيه خيلي باز، باز هم اينجا كار ميكرد.
توي جنگ با اين رفيقاش توي اين منطقه {فكه}
جنگيده بود. گردان حنظلهاي بود ديگه. همون بچههايي كه تو كانال
گير كردند خيلي براش سنگين تموم شده بود اون
شهادت
سيصد نفري كه كنارش ديده بود، حدود سيصد نفر رو ميگفت تو كانال
ديدم. يه مقداري هم بچههاي كميل بودند و رفيقاش بعضي موقعها،
خاطره تعريف ميكرد، لحظه به لحظه تعريف ميكرد. مثلاً ميگفت:
مثلاً كوچكترين حركتهاي بچهها را هم تعريف ميكرد؛
اين اينطوري شد
شهيد
شد، اون اين طوري شد. حالتشون رو ميگفت.
.خيلي باسش سنگين بود همش ميگفت
من بايد برم
اين بچهها رو پيدا كنم، دلش اينجا بود كه بالاخره اون كانال كميل
رو پيدا كرد، كانال حنظله رو.
صدو بيست تا شهيد از كميل درآورد،
هفتاد يا هشتاد تا هم از حنظله درآورد.
ديگه ول نكرد. يكبار سه ماه اينجا كار كرديم،
شهيد
پيدا نكرديم. اونقدر ناراحت بود هي راه ميرفت،
قاطي كرده بود.
اصلاً همين جوري ديگه داد ميزد، به حضرت علي ميگفت تو به من قول
دادي كه هر چي بخوام بهم بدي،
چرا سه ماه شهيد پيدا نكرديم؟
اگر من تا ده روز ديگر اينجا
شهيد
پيدا نشه ميزارم ميرم از اين
فكه.
همين طور راه ميرفت با خودش حرف ميزد. نميدونم اين فشار رو كه
تحمل ميكرد، من احساس ميكنم كه واقعاً اون از تمام وجودش مايه
گذاشته بود كه اين بچهها رو پيدا كنه! بچهاش كه مريض شد خيلي
واسش سخت ميگذشت،
بردش مشهد امام رضا،
سي و هشت روز، اين طورها، سي روز، نزديك چهل روز، تو مشهد فقط بست
بسته بودند به اون پنجره فولاد با خانوادش. حالا نميدونم خودش،
بچههاش، نميدونم كي خواب ميبينه؛ خواب امام رضا رو ميبينه كه
ما همين جوري دوست داريم ببنيم. هرچي ميخواي از ما بخواه؛ بهت
ميديم، ولي اين رو نخواه.
ما دوست داريم بچهات رو همين جور ببينيم.
حتي يادمه؛ يكبار گفت يكبار اصرار كردم تو دعا, گريه كردم گفتم شفا
بدش اين بچه رو. اومدن تو خوابم گفتند
مگر نگفتيم بهت شفاي اين رو نخواه؟
اون بچهاش مريض بود. يكسره تو بيمارستان بود ـ خدمت شما عرض كنم ـ
كليه درد داشت. يك كليهاش آسيب ديده بود تو جنگ؛ همش سنگساز بود.
يا مرفين ميزد يا ميرفت توي اين بيابونها. معمولاًخونريزي داشت
اين كليهاش درد ميكشيد
ولي بازم هيچي نميگفت.
ادامه داد راه رو. خيلي سَر و سِر داشت علي آقا با اين فكه، فكه
رو مثل زمان جنگ ميدونست يعني چي؟ يعني يه قطعهاي از زمان جنگ كه
هنوز ميشد توش مثل زمان جنگ زندگي كرد. سال شصت و هفت يا شصت و
هشت بود ميگفتش كه من خواب ديدم تو فكه
شهيد
ميشم، چهار يا پنج دفعه به من گفت اين رو. بيشتر منتظر بود
بالاخره كي نوبتش ميرسد تا به بچههاي حنظله برسه."
*شهادت
علی محمودوند به روایت آقای منافی
:
"روز
سوم بهمن ماه
بود علي از استراحتگاه که خارج شد، نگاهي به آسمان انداخت، و گفت:«تو
به من قول دادي، تو ده روز ديگر فرصت داري، به قولي که به من دادي
عمل کني وگرنه ميروم
و ديگه پشت سرم را نگاه نميکنم» پاي مصنوعياش شکسته بود،
با خنده کمي ليلي رفت و به ما
گفت:«اين پا روي مين رفتن داره» بالاخره يومالله 22 بهمن ماه از
راه رسيد علي به ميدان مين رفت، و
حدود 62 الي 63 مين را پيدا کرد.
من هم کنارش بودم، به آخرين مين که رسيديم، کسي مرا صدا زد. حدود
7 متر از علي دور شدم، ناگهان صداي انفجاري مهيب در دشت پيچيد، به
طرف محمودوند دويدم، او با پيکري خونين روي زمين افتاده بودم
باورم نميشد اما خدا هيچگاه خلف وعده نميکند. حسين شريفينيا با
شنيدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجي رفت، بهترين يادگاري از
علي مهري که خاک پيکر 100 شهيد را با خود به همراه داشت،
حالا هربار که سر بر سجده ميگذارد، عطر حضور او را ميان سجادهاش
احساس ميکند
پايگاه الحق والنصاف در خور دفاع مقدس
عكسهاي بسيار زيبايي از شهيد در بخش البومش قرارداده مي
تونيد براي ديدن عكسهايي از اين تفحس گر عاشقان كوي دلدادگي به اين
ادرس
مراجعه كنيد
با قرار دادن
اين كد در قالبتون فقط موقعي كه وارد پايگاهتون ميشيد سايت
ما باز ميشه وبه ما مي پيونديد,
اگر كد رو در قالبتون گزاشتي لينكتو برامون ارسال كن
تا ماهم ضمن اينكه ادرستو در پايگاهمون قرار مي ديم يك
دومين مجاني irبرات
ارسال
مي كنيم