سلام وصلوات به روح همه
شهدا اين
هفته ميهمان مردمان خونگرم وسخت كوش استان خراسان رضوي .تربيت حيدريه
ومردمان روستاي گلبوي كدكن
.افتخار مي كنيم ميزبان فرمانده
تيپ هجده جواد الائمه (ع) در عمليات خيبريم .خداوند
مارو به محبت اين عزيزان مورد رحمت قرر بده اين هفته متعلق به شهيد
عبدالحسين بروسني
تاريخ تولد:3/6/1321.تاریخ شهادت:23/12/1363محل تولد :خراسان
/تربت حيدريه /گلبوي كدكن.طول مدت حیات :42محل
شهادت :چهارراه خندق مزار شهید:بهشت
رضا (ع) مشهد
در سال 1321 در روستاي گلبون كدكن از توابع تربت حيدريه
گام به عرصه هستي گذارد و خانواده نامش را
عبدالحسين
نهادند. روحيه ستيزهجويي با كفر و طاغوت، از همان اوايل
با جانش عجين گشته بود. كلاس چهارم دبستان بود كه به علت
بيزاري از اعمال معلم و فضاي نامناسب درس و تحصيل، مدرسه
را رها نمود. در سال 1341 به خدمت سربازي احضار شد و از
همان ابتدا به جرم پايبندي به اعتقادات اصيل ديني، مورد
اهانت و آزار نظاميان طاغوتي قرار گرفت. شش سال بعد با
خانوادهاي مذهبي و روحاني وصلت نمود و همين امر سرآغازي
ديگر براي مبارزه بيوقفه او با نظام ستمگر حاكم بود. پس
از چندي به كار بنايي روي آورد و در كنار كار، به خواندن
دروس حوزه نيز اشتغال يافت. اما بعدها به علت شدت مبارزات
و دستگيريهاي پياپي، تحصيلات او نيمه كاره ماند.
پس از پيروزي انقلاب، عبدالحسين در
گروه ضربت سپاه پاسداران،
به فعاليت پرداخت. در اولين روزهاي جنگ به جبهه رفت و به
واسطه رشادتهايي كه از خود نشان داد،
فرماندهي تيپ هجده جواد الائمه (ع) را پيش از عمليات خيبر
بر عهدهاش گذاردند. چند روز
قبل از عمليات بدر، عبدالحسين بارها از
شهادتش
در اين عمليات خبر داده بود. آري در همان عمليات بود كه
عبدالحسين برونسي ،
چهارراه خندق را به خون خود
متبرك ساخت و بيست و سوم
اسفند سال 1363 را با نام خود جاودانه نمود. پيكر پاكش نيز
همانطور كه آرزو داشت مفقود شد و در نهم
ارديبهشت ماه سال 1364 در
مشهد مقدس تشييع شد.
وصيتنامه
اي جوانها، اي انسانها! به اين قرآن توجه كنيد كه با ما
چقدر دارد روشن حرف ميزند و به روشني به ما بيان ميكند،
بياييد تجارت در راه خدا كنيد و از اين تجارت چهار روز
دنيا دست بكشيد. چه معاملهاي بالاتر از اينكه خدا خريدارش
باشد. خدا، جان و مال اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري
كرده است. آخر چرا به طرف جهنم پيش ميرويد. اين قرآني كه
چندين سال است كه در غريبي مانده است، او را زنده كنيم و
سرمشق زندگيمان قرار دهيم و آن انسانيتي كه خدا براي ما
خلق كرده است و ما را به بهترين اندام و قواره خلق كرده را
به اثبات برسانيم...
....فرزندان عزيزم! از قرآن مدد بجوييد و از قرآن سرمشق
بگيريد تا به گمراهي کشيده نشويد من که اين آيات را براي
شما ميخوانم از صميم قلب ميخواهم چند شب ديگر به سمت
دشمن روانه شوم و اگر برنگشتم
اميدوارم که شما به قرآن بپيونديد و به اين وصيت هايي که
من کردم عمل کنيد.... بايد مو به مو حرف رهبر عزيزمان را
عمل کنيم و اگر قلب امام از ما ناراضي شد خدا از ما ناراضي
است ..... مادر عزيزم! مادر مهربانم، خوب توجه کن من اين
راه را با چشم باز انتخاب کردهام و با چشم باز اين راه را
رفتهام.
اي همسر عزيز و اي همسر مهربانم که ياد در خانه من رنج
کشيدهاي انشاءالله که خداوند از تو و من راضي باشد من که
از تو بسيار راضي هستم.
.... فرزندانم! هر آينه، خدا شما را به اين آيات قرآن
آزمايش ميکند حواستان جمع باشد، خيلي خوب جمع باشد و
هميشه آيات قرآن را زمزمه کنيد تا شيطان به شما رسوخ پيدا
نکند... خدا خودش ميگويد وقتي رزمندهاي از خانهاش بيرون
ميرود تکفل آن خانه به عهده خود خداست... من ميدانم که
خدا يار فرزندانم است.....
توصيهي آخري که به فرزندانم دارم، فرزندان عزيزم قدر
مادرتان را بدانيد و نگذاريد مادرتان غصه بخورد و قدرش را
بدانيد.
...پروردگارا ما را هم مديون شهدايمان نميران. مرگ ما را
هم کشته شدن در راه خودت قرار بده.
....پروردگارا همسرم را براي بزرگ کردن فرزندانش در راه
خودت ياري فرما و از زخم زبانهايي که زده ميشود و آنها را
و اين زن انقلابي را خودت محفوظ و منصور بدار.
خدايا باز هم مرگ مرا کشته شدن در راه خودت قرار بده.
عبدالحسين برونسي.
سفارش آخر
چند روز قبل از عمليات بدر، با هم صحبت ميکرديم
گفت:«مواظب خانوادهات باش، آنها را تنها نگذار. ميخواهم
در جامعه راه امام را ادامه دهند اگر بد باشند بازتابش
برميگردد به من ميگويند پدرشان نتوانسته آنها را درست
تربيت کند......
گفتم:«حاجي چي شده؟ چه خبر است تا حالا از اين حرفها خيلي
زده اي».خنديد و گفت:«نه مثل اينکه ديگه نوبت ما هم رسيده
من در اين عمليات شهيد ميشوم»
-------------------------------------------
مکه و بهشت
پدرش را آورده بود جبهه حدود
60 الي 70 سال داشت پرسيدم پدرت را چرا آوردي؟
سن و سال زيادي دارد به شوخي گفت:«اينبار
که رفتم مرخصي، پدرم به شوخي گفت:«پسرم!
همه بچههايي که جبهه رفتند
شهيد
شدند پدرشان را به عنوان پدر
شهيد
بردن مکه، تو هي رفتي جبهه و
شهيد
نشدي که لااقل ما را يک مکهاي چيزي ببرن! پس بيا منور ببر
جبهه، شايد من شهيد
بشوم و تو را به عنوان پسر
شهيد
ببرن مکه!»
شوخي که تمام شد گفت:«بابام
آمده با خدا معامله کنه».
معاملهي خوبي است، نه؟» يک مرد 70 ساله جانش را مي دهد،
خداوند بهش بهشت را مي دهد».
روز پنجم عمليات بدر بود اوضاع بدجوري در هم ريخته بود بوي
عقبنشيني ميآمد اوستا تمام بدنش مجروح بود. اما حاضر
نبود عقبنشيني کند. حتي نميگذاشت زخمهايش را پانسمان
کنيم. يک جا نميايستاد هر لحظه او را به يک سلاح
ميديديم.
با داد و فرياد بچهها را جمع کرد صدايش گرفته بود همانطور
که ميدويد گفت:«شما بريد عقب بچهها را تثبيت کنيد خون
برونسي همينجا ريخته ميشود».
چند ساعت بعد، اوستا براي هميشه آرام گرفت. همانجا،
چهار راه خندق روز بيست و پنجم اسفندماه سال 1363.
با قرار دادن
اين كد در قالبتون
فقط موقعي كه وارد پايگاهتون ميشيد
سايت ما باز ميشه
وبه ما مي پيونديد,
اگر كد رو در قالبتون گزاشتي
لينكتو برامون ارسال كن
تا ماهم ضمن اينكه ادرستو در پايگاهمون قرار مي ديم يك
دومين مجانيir(ويا هر دومين در خواستي
شما ثبت )برات
ارسال
مي كنيم