سه ماه بعد از زلزله بم ،یعنی عید همان سال ، دایی مرتضام به صورت کاملا مجردی به مدت سه روز خونه ما رو روشن کرده بود . یادش بخیر .شبا تا ساعت دو یا سه دور هم می نشستیم و کلی می گفتیم و می خندیدیم . دایی واقعا گولّه نمک بود . یه روز نشده بود کسی غمگین باشه و با دایی مرتضام چند کلام حرف بزنه و شاد نشه ........ بگذریم .یادمه تو یکی از اون شبا ، چون خبر داشتم که دایی مرتضام به همراه چند تا دیگه از پاسدارها و خلبانهای سپاه ساعات اولیه سانحه به بم پرواز داشتن و از نیمه شب تا صبح با عنایات حضرت حق پنج الی هفت بار (که یه کار محالیه . در عرض 6 یا 5 ساعت اینهمه پرواز داشته باشی ) به سمت تهران و کرمان و کرمانشاه و شهرهایی که آمادگی پذیرش مسدومان حادثه رو داشتن ، پرواز کردند ... ازش پرسیدم : دایی مرتضی ! .. از اون شب برامون بگو . چه خبر بود تو بم ؟داخل پارانتز عرض می کنم ( کسی تا روز فوت مادر شهید بصیری ، گریه دایی رو ندیده بود ) خدا رو شاهد می گیرم که دایی پیش منو خونواده ام اشک تو چشماش حلقه زد و با بغضی که غصه دلش رو لو می داد از اون لحظات برامون گفت : " از کودکانی که بین اجساد و مسدومین ، مامان و باباشون رو صدا می کردن ... از مادرانی که دنبال دوردانه شون بودن ... از پدرانی که همه عمر و زندگیشون رو زیر خروارها خاک به چشم دیده بودن و از فرط شوکه شدن وسط فرودگاه چهار زانو نشسته بودن و رو زانوشون میکوبیدند ... از اجساد جوونهای دم بخت ... از لحظه هایی می گفت که اینا باید انتخاب می کردن که کی بمیره و کی زنده بمونه ، اونم فقط به خاطر نبود هواپیماهای دیگه ... گفت و گفت و گفت ....آخرش اشاره به این کرد که اون 5/1 ماهی که توی بم خدمت میکرد و اون یک شب ، بزرگترین درس و تجربه ای بود که زندگی بهش داد ...
من تو چشم های دایی خوندم که گفت : همه ما آدم ها برا امتحان الهی خلق شدیم . پس زندگی کنیم آنچنان که پروردگارعالمیان می پسندد ....
بازم داخل پارانتز عرض میکنم ( تو این واقعه شهید بصیری به خاطر دل خودش 5/1 ماه تو بم موندو حتی با خانوادش فقط تماس تلفنی داشت نه اینکه ماموریت داده باشن بهش ... این به من و همه ی کسانی که می شناختنش ، مهربانی و دلسوزی بیش از اندازه شهید بصیری رو نشون داد ...).