همه چي از پرواز وصعودي شروع شد پروازي كه مقصد ان را همه عمر جستجو مي كردند 11عاشق .اين پايگاه روايت خواستن ورسيدن اسماني 11مرد اسماني از تبار امير المونين است.19دي 1384براي بسياري از خاك خوردگان جنگ روزي بسيار غمبار بود روزي كه جمعي از بهترين هاي اين كشور در نهاد سپاه پاسداران انقالاب اسلامي وبلكه برترين ها در وادي انسانيت رو از دست داديم واين است داستان پرواز بهشت:

با عجله ماشين را روشن كرد، هوا خيلي سرد بود. هنوز ماشين گرم نشده، سوار شد و حركت كرد. از يك طرف دير شده بود و اصلا راضي نبود حاج‌احمد و بقيه دوستانش معطل بمانند و از طرف ديگر، ناراحت بود كه چرا با عجله از مهمانش خداحافظي كرده است. روح مهمان‌نوازش اصلا قانع نمي‌شد به اين سادگي از دوستانش جدا بشود. در همين افكار بود كه تلفن همراهش زنگ زد. شماره تلفن آذين‌پور روي صفحه تلفن حنيف، شماره خيلي قديمي و آشنايي بود:
آذين‌پور: سلام عليكم برادر، صبح به خير.
حنيف: سلام آقاي آذين‌پور، چطوريد؟
آذين‌پور: سردار كجاييد؟
حنيف: چي شده نكنه باز هم سفر لغو شده؟
آذين‌پور: نه بابا ما داريم سوار مي‌شيم.
حنيف: تا چند دقيقه ديگه مي‌رسم، نزديكم.
آذين‌پور: سردار كاظمي مي‌فرمايند به حنيف بگيد ما رفتيم. از مهرآباد بليت تهيه كن و بيا اروميه.
حنيف: نه بابا، كجا؟ الان مي‌رسم. آقاي آذين‌پور، بدون من اروميه راهتون نمي‌دن [خنده حنيف]
گوشي را كه قطع كرد، پايش را محكم‌تر روي پدال گاز فشار داد و با خودش گفت: حتما بايد به پرواز برسم. اين همه كار توي شمال غرب داريم، حتما بايد توي منطقه همراه سردار كاظمي باشم. به بچه‌هاي اروميه قول دادم ميام ... .
به پايگاه هوايي قدر كه رسيد، اصلا نفهميد چطور ماشين را پارك كرد. با عجله لباس‌هاي شخصي‌اش را عوض كرد و دوان دوان به سمت باند پرواز حركت كرد از دور هواپيما را ديد كه دور زده و در حال حركت است. شماره آذين‌پور را گرفت و گفت: آقاي آذين‌پور رسيدم. هواپيما را نگه مي‌داريد؟
آذين‌پور: كجاييد برادر؟ ما ديگه حركت كرديم.
حنيف: توي باندم، دارم مي‌بينم. به حاج‌احمد بگو من اومدم.
آذين‌پور از شيشه نگاهي به بيرون انداخت و به سمت حاج احمد حركت كرد و حنيف را ديد كه توي يك دستش كيف مسافرتي و لباس‌هاي شخصي‌اش را گرفته و با دست ديگرش، تلفن همراهش را كنار گوشش نگه داشته، آذين‌پور حنيف را به حاج‌احمد نشان داد كه حالا روي باند رسيده بود. با اين‌كه هواپيما سي، چهل متري هم حركت كرده بود، حاج‌احمد به خلبان دستور توقف داد.

از بيرون حنيف كه هنوز به هواپيما نرسيده بود، ‌متوجه شد كه خلبان دارد با دست اشاره مي‌كند و چراغ مي‌زند. فهميد كه بايد به سمت هواپيما برود. سرانجام هواپيما توقف كرد و حنيف خوشحال و خندان، خودش را به در هواپيما رساند. پيش از اين‌كه سوار شود، با برادر پاسدار مستقر در كنار هواپيما، سلام و عليكي كرد و معذرت‌خواهي از او به خاطر معطلي. درب هواپيما باز شد و به اين ترتيب، آخرين مسافر پرواز شهادت سوار شد. حالا قافله شهداي عرفه كامل شده بود و هواپيما اجازه داشت به سمت محل موعود، حركت كند. خيلي حيف بود كه حنيف بامعرفت و بامحبت توي اين پرواز زيبا، دعاي عرفه نخواند و همراه اين جمع نباشد. همين كه وارد هواپيما شد، اول از همه، سلام و عليك و تشكري از بصيري كرد كه دم در ايستاده بود و بعد به سراغ حاج احمد كاظمي و حاج سعيد مهتدي كه رديف اول نشسته بودند، رفت و نفس‌نفس‌زنان حال و احوال گرمي با آنان كرد و بعد هم معذرت‌خواهي به خاطر دير رسيدن. هنوز با همه بچه‌ها حال و احوال نكرده بود كه حاج‌احمد طبق معمول، چند تا تيكه مخصوص خودش را با لهجه شيرين نجف‌آبادي نثار حنيف كرد: «حنيف خواب مونده بودي يا اشتباهي رفته بودي نيروي زميني؟».

حنيف هم كه هنوز داشت با بچه‌ها سلام‌عليك مي‌كرد، با ادب خاص خودش جواب داد: «اتفاقا صبح زود بيدار شدم سردار، مي‌دونيد، بند ناف منو توي اروميه بريدند، تازه چند دانگ شمال غرب هم به اسم منه... ».

حاج‌احمد كه حالش خوب نبود و سرما خورده بود،‌ خنده‌اي كرد و با دستاش سينه‌اش را در بغل گرفت تا كمي گرمتر شود. حنيف به رديف ته هواپيما رفت و با حميد آذين‌پور روبوسي كرد و همان‌جا كنارش نشست. آذين‌پور كه خيلي خوشحال بود از اين‌كه حنيف به پرواز رسيده، رو به حنيف كرد و گفت: «سردار، رسيدنتون به خير. فكر نمي‌كردم حاج احمد هواپيما رو نگه داره. معلومه خيلي دوستت داره». حنيف هم خنده‌اي كرد و در حالي كه مشغول تا كردن لباس‌هاي شخصي‌اش و گذاشتن آنها در كيف مسافرتي‌اش بود، گفت: «حاج احمد كارش خيلي درسته». چند لحظه بعد هواپيما به سرعت از زمين كنده شد و مسير زيباي اروميه را در پيش گرفت.

هواپيما حالا در مسير قرار گرفته بود. حنيف نگاهي به آذين‌پور كرد كه دستش را روي صورتش گذاشته بود و گفت: «آقاي آذين‌پور، با دندون‌درد چه كار مي‌كني؟» بعدش هم شروع كرد به گپ زدن با او. آخه اونها حرف‌هاي زيادي داشتند كه با هم بزنند. پانزده سال در سخت‌ترين شرايط شمال غرب با هم بودند. حرف‌زدن‌ها شروع شد و از هر دري صحبت كردند. از مشكلات موجود در شمال غرب، از حل گرفتاري‌هاي نيروهاي پيشمرگ بومي كه سال‌ها به نظام جمهوري اسلامي خدمت كرده بودند، از پررويي‌هاي اخير ضدانقلاب و آزار و اذيت‌هايي كه به مردم كرد وارد مي‌كردند، از طرح‌هاي مهم حاج احمد براي منطقه و نيروي زميني، از سختي كار با حاج‌احمد و البته نتايج شيرين آن و از جلسه دو روز پيش حنيف و همكارهايش با حاج احمد كاظمي. در آن جلسه، حاج احمد با ذكاوت و تيزبيني مخصوص خود، مسائل جديدي را شكافته بود و حسابي از حنيف حمايت كرده بود و با دست راستش، پشت شانه حنيف زده و گفته بود: من به حنيف اعتقاد دارم و تا مدتي كه خدا اجازه دهد و باشم، از او حمايت مي‌كنم... من حنيف را خيلي قبول دارم... حنيف كارنامه خوبي در شمال غرب داشته ... حنيف در فراز و نشيب‌هاي شمال غرب نقش داشته ... حنيف داراي صلاحيت و عمق اطلاعاتي است و... .

اينقدر غرق صحبت شده بودند كه كلي از مسير را پشت سر گذاشتند. حنيف نگاهي از شيشه به بيرون انداخت. همه جا ابر بود و هيچ‌جايي معلوم نبود. از لابه‌لاي ابرها حنيف فهميد كه نزديكي درياچه اروميه هستند. چند لحظه به فكر رفت. انگار همين ديروز بود كه داشت اعلاميه‌هاي حضرت امام(ره) را چاپ و توزيع مي‌كرد. يادش آمد چگونه مزدوران رژيم را كلافه كرده بود و با هماهنگي دوستانش، مدارس چادگان را تعطيل كرده بودند. يادش آمد كه هفده سال بيشتر نداشت كه وارد سپاه شده بود. تازه جنگ آغاز شده بود كه در‌ رأس يك گروه داوطلب شصت نفره عازم جبهه‌هاي جنوب شده بود. يادش آمد آن روزي را كه با چند تا از بهترين دوستانش تصميم مي‌گيرند به كردستان بروند. آخه كردستان آن روزها خيلي مظلوم بود و سخت به افرادي مثل حنيف نياز داشت. يادش مي‌آمد اوايلي كه به شمال غرب آمده بود، چقدر كار كردن سخت بود. اصلا دوست از دشمن قابل تشخيص نبود و ضدانقلاب، ناجوانمردانه خودش را لابه‌لاي مردم محروم كرد، پنهان كرده بود. چقدر حنيف و دوستانش تلاش كرده بودند تا آسيبي به مردم كرد نرسد، حتي اگر به قيمت شهادت بچه‌هاي رزمنده باشد. كمين‌ها، درگيري‌ها و شرارت‌هاي ضدانقلاب را يكي يكي، دقيق و كامل در حافظه‌اش داشت. همه را مثل فيلم از مغزش عبور داد. چه روزهاي سختي،‌ چه كمين‌هاي وحشتناكي و چه شهداي عزيزي را از دست داديم!

تا به اينجا رسيد، بي‌اختيار به ياد شهيد بروجردي افتاد. زير لب گفت: يادش به خير، چقدر تأكيد مي‌كرد كه «بچه‌ها ما بايد صف ضدانقلاب را از مردم عزيز كرد، جدا كنيم». حنيف همان موقع فهميده بود كه رمز موفقيت او و همكارانش، تشخيص ضدانقلاب از مردم كرد است. چقدر براي اجراي اين استراتژي، جمهوري اسلامي كه مبتني بر دستورات دين اسلام و ديدگاه‌ها و فرامين رهبر كبير انقلاب اسلامي، حضرت امام(ره) بود، متحمل زحمت و سختي شده بودند. آخه بار اصلي اين حرف، بر عهده بچه‌هاي اطلاعات بود. يك كار بي‌سابقه داشت انجام مي‌شد كه اصلا در دنيا تا حالا اتفاق نيفتاده بود و شايد از لحاظ آموزه‌هاي نظامي ـ كلاسيك جهان هم غيرقابل اجرا ‌بود. مي‌خواستند هم ضدانقلاب اجيرشده توسط استكبار جهاني را نابود و قلع‌وقمع كنند و هم هيچ آسيبي به مردم نرسد. سرانجام به بركت رهبري حضرت امام(ره) و خون شهدا، اين كار عملي شد و نتيجه بسيار شيريني هم داشت.

آذين‌پور نگاهي به حنيف كرد كه همچنان از شيشه به ابرهاي پشت در پشت بالاي درياچه اروميه خيره شده بود. آرام گفت: «سردار خوابيد؟» حنيف تكاني خورد و گفت: «نه، مگه ميشه توي مسير زيباي اروميه، بخوابم؟» دوباره به افكارش برگشت و باز هم چشم به بيرون دوخت. اين بار يادش آمد اولين باري كه با آذين‌پور در فرماندهي قرارگاه حمزه ملاقات كرده بود. جواني شاداب، منظم، باادب، متواضع، متفكر و برنامه‌ريز. از همان لحظه اول آشنايي، عاشق حميد شده بود. يادش مي‌آمد چگونه حميد با سه فرمانده قرارگاه كار كرده بود و هر سه نفرشان هم از او راضي بودند و چقدر خوب دفتر فرماندهي را اداره مي‌كرد و چه مشاوره‌هاي خوبي به فرماندهان قرارگاه مي‌داد. چقدر عالي واسطه بين فرمانده قرارگاه و معاونان او مي‌شد. چقدر جالب مسائل و مشكلات را به فرمانده انتقال مي‌داد و راهكار لازم را هم پيشنهاد مي‌كرد. يادش آمد كه چقدر حاج‌احمد پيگيري كرد تا توانست او را به نيروي زميني بياورد. آخه حميد خيلي خاطرخواه داشت، هر كس با او كار كرده بود،‌ نمي‌خواست به راحتي او را از دست بدهد. حاج‌احمد هم مي‌دانست كه براي رسيدن به نيروي زميني مقتدر، هوشمند، پاسخگو و قوي، به امثال حميد خيلي نياز دارد. يادش آمد چند سال پيش را كه آذين‌پور موفق شده بود مدرك كارشناسي ارشدش را بگيرد و به او زنگ زده بود تا تبريك بگويد. با خودش مي‌گفت: «آفرين حميد. حتي توي پايان‌نامه كارشناسي ارشدت هم به فكر حل مشكلات و مسائل نيروها و پيشمرگان كرد و قرارگاه حمزه‌ بودي»؛ پايان‌نامه‌اي كه ركورد نمره كسب شده را شكست و بالاترين امتياز را به خودش اختصاص داد.
تكان خوردن‌هاي شديد هواپيما كه در حال كم كردن ارتفاع بود، يك بار ديگر حنيف را از افكارش خارج كرد. حنيف نگاهي به جلوي هواپيما انداخت، ديد آذين‌پور و كادر پرواز در حال صحبت با حاج‌احمد هستند. حنيف دوباره به افكارش برگشت. يادش آمد اولين باري كه حاج‌احمد به قرارگاه حمزه آمده بود، با او ساعتي در كنار درياچه اروميه صحبت كرده بود و مسائل منطقه و ضدانقلاب را تشريح كرده بود. همان موقع حاج‌احمد، حنيف را شناخته بود و شيفته زبان صادق و رك، تحليل‌هاي عميق،‌ بينش وسيع و دشمن‌شناسي عالي او شده بود. چقدر حاج‌احمد از تسلط و اشراف حنيف بر مسائل شمال غرب لذت برده بود. مسائلي را كه حنيف در آن جلسه مطرح كرده بود، براي اولين بار بود كه حاج‌احمد مي‌شنيد و مثل جرقه‌اي در ذهن حاج‌احمد روشن شده بود. بعد از آن جلسه، حاج‌احمد فهميده بود كه براي اجراي طرح‌هاي اساسي و ايجاد امنيت واقعي و پايدار در منطقه، به حنيف نياز دارد و حتما بايد از ذهن خلاق، تفكر پويا و تجربيات استثنايي او استفاده كند. همان‌جا حنيف با حاج‌احمد عهد كرده بود كه كمكش كند و در كنارش بماند.
يادش مي‌آمد آن موقعي كه فكر ضربه زدن به ضدانقلاب در مقرهاي خودش در آن سوي مرز را مطرح كرده بود، حاج‌احمد هم جدي دنبال قضيه را گرفته بود تا اين‌كه در سال 75، عمليات بيت‌المقدس طراحي شد؛ عملياتي كه منجر به محاصره مقر اصلي ضدانقلاب و اشرار در خاك عراق شده بود و نهايتا ضدانقلاب جنايتكار و مغرور، مجبور شده بود به خواسته‌هاي حاج‌احمد ـ كه همان خواسته‌هاي جمهوري اسلامي بود ـ تن دهد و فاز نظامي را كنار گذاشته بود. همه اين فعاليت‌ها نهايتا منجر به ايجاد و گسترش امنيت واقعي و بي‌نظير در شمال غرب شده بود و اين چيزي بود كه لبخند رضايت رهبري را به دنبال داشت. حاج‌احمد از اين اظهار رضايت رهبر انقلاب بسيار خوشحال بود و مي‌دانست بدون حنيف، رسيدن به اين موفقيت‌ها ممكن نبود.
حنيف با خودش مي‌گفت، مي‌شود باز هم با فرماندهي مقتدرانه حاج‌احمد، آن موفقيت‌ها را در سطحي وسيع‌تر در نيروي زميني تكرار كنيم و يك بار ديگر، لبخند رضايت را بر چهره فرمانده كل قوا ببينيم؟!
از صداي همهمه داخل كابين، حنيف متوجه شد موضوعي پيش آمده است. نگاهي به ساعتش انداخت، 9:16 دقيقه بود. پرس‌وجو كرد و فهميد كه چرخ‌هاي هواپيما باز نمي‌شود. هواپيما روي منطقه دوري زد تا بلكه مشكل برطرف شود اما مشكل، همچنان بود. نهايتا با مشورت انجام گرفته، خلبان به سمت تهران برمي‌گردد. چند دقيقه بعد با اين‌كه هواپيما درياچه اروميه را پشت سر گذاشته بود و در مسير تهران حركت مي‌كرد، حاج‌احمد دستور مي‌دهد دوباره به اروميه برگردند تا شايد چرخ‌ها باز شود و هواپيما در فرودگاه اروميه بنشيند. اگر هم قرار است شهادت نصيبشان شود، چه جايي بهتر از سرزمين پاك شمال غرب؟
حنيف داشت از آن بالا بيرون را نگاه مي‌كرد. بارها و بارها اين مسير را با پرواز آمده بود و به اين وضعيت آب و هوايي آشنايي داشت. مثل اين‌كه منطقه اروميه با پوششي از ابر و مه بسته‌بندي شده بود. نگاهي به ساعتش انداخت كه از 9:30 رد شده بود. در همين لحظات، يك‌باره صداي موتورهاي هواپيما خاموش مي‌شود و از كابين خلبان، خبر مي‌دهند كه «موتور نداريم». حالا ديگر همه خوب دريافته بودند، اين پرواز، همان پرواز موعودي است كه قبلا منتظرش بوده يا خوابش را ديده بودند. مسافران پرواز شهادت كه خودشان را آماده كرده بودند تا مراسم دعاي عرفه را بر پا كنند، همان جا شروع به خواندن دعاي عرفه كردند. حال و هواي داخل هواپيما جور ديگري شده بود، همه در حال ذكر و صلوات و دعا بودند.

حنيف از همانجا كه نشسته بود، نگاهي به حميد آذين‌پور انداخت. مثل هميشه آرام، باوقار،‌ مؤدب و مظلوم سر به زير انداخته بود و زير لب چيزهايي مي‌گفت. حتما داشت شكر خدا را مي‌كرد كه در ركاب احمد كاظمي و در سرزمين اروميه به شهادت مي‌رسد. هر از گاهي هم حميد نگاهي به حاج‌احمد مي‌كرد و نگران او بود.
حنيف صورتش را برگرداند و به چهره خندان و گشاده حاج‌احمد خيره شد كه با صداي بلند ذكر مي‌گفت و فرياد «يا فاطمه الزهرا» سر مي‌داد. حنيف با خودش مي‌گفت: «حاج احمد داري به آرزوت مي‌رسي. مگه بارها نگفته بودي، حاضرم هر چيزي دارم بدم، اما به دوستان شهيدم برسم؟ مگه روز خداحافظي از نيروي هوايي نگفتي، خدايا من را با اين لباس سبز به شهادت برسان؟ مگه در همان جلسه بلند داد نزدي كه روز شهادت من در نيروي زميني فرا مي‌رسد؟ مگر در جلسه معارفه‌ات در نيروي زميني، اولين حرفي كه پشت تريبون گفتي، شهادتين نبود و همه حضار تعجب كرده بودند كه بابا حاج‌احمد چي داره مي‌گه و شايد تازه مسلمان شده؟ مگر در آخرين ملاقاتت با رهبري، از ايشان نخواسته بودي برايت دعا كنند تا شهيد شوي؟ اين هم نتيجه بيش از 25 سال انتظار. حاج‌احمد مبارك باشه همجواري‌ات با مهدي باكري».
حنيف به تك‌تك بچه‌ها نگاه كرد. همه در حال و هواي خودشان بودند. آرام چشم‌هايش را به بالا برد و زير لب گفت: «خدايا شكر كه از جواني دست منو گرفتي، كمكم كردي و عاقبت من را هم در ركاب احمد كاظمي قرار دادي و توفيق شهادت در سرزمين مهدي باكري و بروجردي را نصيبم كردي. خدايا شكر كه دعاي من را در صحراي عرفات مستجاب كردي كه ازت خواسته بودم منو به دوستانم برساني. خدايا شكر كه من را شرمنده نكردي. خدايا من را بپذير. يا حسين».

لحظه‌اي بعد در ميان فريادهاي «ياحسين» و «يازهرا»ي بچه‌ها، هواپيما ابرهاي سخت را شكافت و در قطعه زميني كه گويي براي همين فرود ساخته شده بود، به زمين نشست و همانجا بود كه تازه پرواز شروع شد و گويي سقوط، بهانه پرواز آنان بود.


السلام عليك يا ابا عبدالله الحسين:
بله .به پاس ار جنهادن به اين به اين اسمانيان .در استانه اولين سال شهادتشون تلاشي همه جانبه آغاز كرديم براي جاودانه كردن ونوشتن نام اونها در تاريخ .همينطور كه در پايگاه مي بينيد سعي شده در بخشهاي گوناگون نام همه شهدا زنده نگاه داشته بشه اميدواريم اين پايگاه كه به نام مبارك شهيد اسمانيمون مهندس پرواز به بهشت سردار شهيد مرتضي بصيري مزينه باعث خوشحالي خانواده شهيد وجاودانگي نام اين شهدا بشود


صفحات وابسته:

صفحه اصلي پايگاه

آلبوم عكس هاي شهيد

صداي شهيداسدي در حين سقوط در بخش نواي ياران

 سردار شهيد مرتضي بصيري

 سردار شهيدنبي الله شاه مرادي(حنيف)

سردار شهيد سعيد مهتدي جعفري

سردارشهيد سعيد سليماني

سردار شهيداحمد الهامي نژاد

سردارشهيد سرتيپ پاسدار شهيد حميد آذين پور

سردار سرتيپ پاسدار شهيد صفدر رشادي

 سردار سرتيپ پاسدار شهيد عباس کروندي مجرد

سردار سرتيپ پاسدار شهيد غلامرضا يزداني

سردار شهيد محسن اسدي

سردار شهيد حميد آذين پور

سردار شهيد احمد كاظمي

براي اطلاع  از برنامهاي پايگاه مي توني ايميلتو وارد كني:

 

تعداد بازديد كنندگان از اين صفحه تا كنون  نفربوده است


شهدا اي عرفه:

زندگي نامه شهيد مرتضي بصيري

زندگي نامه شهيد سليماني نژاد

شهيد صفدر رشادي

زندگي نامه شهيد حميد اذين پور

شهيد غلامرضا يزداني

شهيد عباس كروندي مجرد

زندگي نامه شهيد الهام نژاد

زندگي نامه سردار شهيد مهتدي جعفري

زندگي نامه شهيد احمد كاظمي

زندگي نامه شهيدنبي الله شاهمرادي/حنيف

زندگي نامه شهيد محسن اسدي